سرباز امام زمان......
در بین آنها یکی از سربازان امام زمان(عج) هست که از میانشان رفت آن سرباز جلال افشار بود
جلال در سایه پرچم امام زمان
آیت الله بهاءالدینی وقتی وارد جلسه شدند فرمودند: در بین شما یکی از سربازان امام زمان(عج) هست و به زودی از میان شما میرود. بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت آقا، آیت الله بهاء الدینی بیاختیار گریه کردند، طوریکه شبنم اشکهایشان از گونه سرازیر میشد و روی عکس جلال میافتاد و بعد فرمودند: امام زمان(عج) از من یک سرباز میخواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است، ایشان جلال ” ذاکر قریب البکاء” است.
حجت الاسلام و المسلمین جلال افشار نام شهید بزرگ مقامیست که ذکرش همیشه این بود: دنیا ارزش ندارد به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم.آخرش همه ما را میگذارند در یک وجب جا، آنجاست که باید جواب یک ذره مال حرام را بدهیم.
نزدیکان جلال افشار میگویند: دست و بالش تنگ بود، دارائیش از مال دنیا فقط یک موتور بود که همیشه خدا هم دستهایش روغنی بود و تعمیرش میکرد، سوار موتور میشد و میرفت قبضهای حقوق یتیمان را توزیع میکرد.
جلال افشار در گوشهای از وصیتهایش برای ما میگوید:
ای امت به پا خواسته قیام خود را حفظ کنید تا قائم این حق حجت الله الاعظم بیاید و پرچم توحید را بر فراز قلههای جهان به اهتزاز در آورد.
و این شعر یادگاری از راز و نیاز های عاشقانه جلال هنگام دعای توسل خواندن با امام زمان(عج) است:
بیا بیا که سوختم ز هجر روی ماه تو
بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو
اگر نیست باورت بیا که رو برو کنم
بدان امید زندهام که باشم از سپاه تو
من جا مانده ام!!! دارم می سوزم!!!
جلال با حالتی غمگین در گوشهای زانوی غم بغل گرفته بود پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت دیشب در پادگان مشغول قدم زدن بودم که صدای گریهای در پشت یکی از این ساختمانها شنیدم. نزدیکتر رفتم پیرمرد سالخوردهای در گوشهای نشسته و زار زار میگریست کنارش رفتم و از او دلجویی کردم.
بیاختیار گریهام گرفت علت ناراحتیاش را پرسیدم پیرمرد گفت:«امشب شب چهلم پسر شهیدم است چون مرخصیها لغو شده نتوانستم در مراسمش شرکت کنم حالا که دیدم همه خواب هستند آمدم اینجا و در تنهای برایش مراسم ختم برپا کردم».
جلال افشار در گوشهای از وصیتهایش برای ما میگوید:ای امت به پا خواسته قیام خود را حفظ کنید تا قائم این حق حجت الله الاعظم بیاید و پرچم توحید را بر فراز قلههای جهان به اهتزاز در آورد.
جلال ساکت شدو بعد ادامه داد:«عظمت این صحنه مرا بهیاد حبیببنمظاهر انداخت و از اینکه قافله رفت و من جا ماندهام دارم میسوزم تا کی برای این بسیجیها حرف بزنم آنها بروند و شهید شوند و من جا بمانم».
بیدار کننده ی وجدان
از اصفهان به قم میرفت . صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد
جلال رو ازار میداد .رفت با خوشرویی به راننده گفت :
اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید ، یا برا خودتون بذارین راننده با تمسخر گفت :
اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت توی فکر، هوای سرد ، بیابان تاریک و....
قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدا رکنه ، اینبار به راننده گفت :
اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد ،
پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما !
جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد!
همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :
بیا بالا جوون ، نوارو خاموش کردم
وقتی سالها بعد خبر شهادت جلال رو به ایه الله بهاءالدینی دادن ،
ایشون در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمود :
امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست، من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان